کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی
شنبه مثل خونهی مامان بزرگه. حالت توش خوبه حتی اگه هیچ اتفاقی خوبی هم نیفته. دلت گرمه و اتاق به اتاق، بوی خوراکی و آرامش میاد.
یکشنبه واسه من، روز بیست و سوم پاییزه. اولین بارون ممتد، اولین هجوم دلتنگی، اولین خورشید خواستن و ابر گیرآوردن. روز گریهی بیدلیل.
دوشنبه واسه من مثل یه زن جاافتادهی قشنگه. میدونی چی میگم؟ از قشنگی خودش خبر داره، دلبری کردن بلده، واسه هیچی عجله نداره. میشه غرق بشی توش، بدون این که بترسی.
سهشنبه عاقلهمرد کارمندطور سادهپوش باحالیه که سرش تو لاک خودشه، از این آدم بیآزارها، از اینها که اگه منفعتی برات ندارن، ضرر هم ندارن. آشناست، صمیمی نه.
چهارشنبه پادشاه کلافگیه، یهجوری که انگار کف دستش زغال داغ گذاشتن. بیقراره، بیحواسه، پریشونه. یاد گلفروش دم تاتر شهر میندازه من رو، همه نگاهش میکنن و رد میشن.
پنجشنبه تازه عروسه، با قر و فر و اطوار. همه دوستش دارن، دلتنگش میشن، براش محبت میذارن کنار. راه میره با ناز و میدونه عمر سلطنتش کوتاهه، کوتاه اما قشنگ.
جمعه صبح تا ظهر تویی، رها و زیبا و امن و خواستنی. جمعه عصر تا شب منم. عبوس، کلافه، مردد، بیهوده.
هفته به هفته دارم شکستهتر میشم، از دور نگاهم میکنی و لبخندت برقراره. عین کشتی یونانی شدم. از جزیره که نگاهش کنی، سرحال و باشکوهه، از نزدیک پوسیده. نیا نزدیک، که روزها برای رفتن عجله دارن، و نمیارزه نزدیکی به تماشای عصر جمعه.
همین.